اول خردادماه سال  1367 بود من و دوستم علیرضا که هردو در رشته پزشکی مشغول به تحصیل بودیم و از طرفی ترم گذشته را نیز در جبهه های نور علیه ظلمت گذرانیده بودیم با سرعت و تلاش بیشتری خود را به دیگر همکلاسی ها می رساندیم .از طرفی پیام تاریخی حضرت امام به مناسبت انتخابات مجلس سوم هم  هر لحظه در گوشمان طنین انداز بود جملاتی نظیر :(حسینیان آماده باشید امروز ایران کربلاست و درنگ امروز فردای اسارت باری را به دنبال دارد ) چه ارتباطی با انتخابات می توانست داشته باشد؟! .


گرچه ظاهرا در دانشگاه بودیم ولی دلمان جای دیگری بود خبر بازپس گیری فاو توسط عراقی ها  و تحرکات جدید دشمن در جبهه های  دیگر طاقتمان را به پایان برده بود، فردای آنروز دوباره عازم سرزمین نور شدیم. علیرضا که جانباز انقلاب بود و عصب دستش در عملیات والفجر 8 دچار آسیب شدید شده بود و پنجه های هنرمندی نیز داشت معمولا در تبلیغات گردان کار می کرد و تصاویر زیبای شهدا را رسم میکرد،نقاشی میکرد، شعر می گفت و خط می نوشت .او این بار حال و هوای دیگری داشت در راه رفتن به من می گفت این سفر سفر آخر است کاشکی شعر هایم را از دسترس دیگران دور کرده بودم ولی من متوجه منظورش نمی شدم .

خود را برای عملیات بیت المقدس 7 آماده می کردیم و عاشقان حال و هوای دیگری داشتند او نیز خود را آماده رفتن می کرد، به شوخی به ایشان گفتم :شما را که راه نمی دهند شما باید عقبه را نگهدارید ولی ایشان مصمم در جوابم گفت این بار دیگر باید بیایم وبا حالی که در بار های قبلی وصیت نامه نمی نوشت مشغول نوشتن وصیت نامه شد .

ساعاتی قبل از اعزام به خط از طرف فرمانده گردان اعلام شد که شما دو نفر بایستی اینجا بمانید به دلیل اینکه ما دانشجوی رشته پزشکی بودیم و در آینده کشور به ما نیاز داشت!این خبر مانند پتک سنگینی بر سرمان فرود آمد خدایا مگر ما چه گناهی مرتکب شده ایم که لیاقت حضور در خیل سربازانت را نیافته ایم؟

با اصرار و التماس او و معاونینش را راضی کردیم تا ما را نیز به عنوان غباری بر لباس هایشان در عملیات شرکت دهند. کاروان با خوشحالی و شور زایدالوصفی عازم خط مقدم جبهه ها شد گویی هر کدام از آنان شیرین ترین دوره عمرشان را می گذراندندصدای هلهله و شادی یک لحظه در اتوبوس قطع نمی شد و راننده ای که ما را به طرف خط می برد از این مساله بسیار متعجب بود که  افراد اینچنین به سوی مرگ می شتابند.علیرضا که به عنوان پیک گردان معرفی شده بود به شوخی می گفت اگر با آقای هاشمی کاری داشتید خبر کنیدُ زیرا آقای هاشمی به تازگی از طرف حضرت امام (س) به قائم مقامی فرماندهی کل قوا منصوب شده بود

در مسیر رفتن یکی از رزمندگان دچار مشکل شده و قادر به ادامه حرکت نبود علیرضا با حالی که دستانش قدرت حمل سلاح و وسائل خودش را نیز نداشت از من خواست تا وسائل آن رزمنده را نیز بر کوله پشتی او ببندم، خواستم مانع شوم ،اصرار کرده و وسائل را با خود آورد. شب 22 خردادماه عملیات در منطقه شلمچه آغاز شد رزمندگان در ساعات اولیه به سرعت به اهداف از پیش تعیین شده دست یافتند و  جنگ سختی در گرفته بود و فردای آنروز و در شدت گرمای حدود 50 درجه من و علیرضا از هم جدا شدیم دیگر خستگی و تشنگی رمق رزمندگان را گرفته بود تعدادی از همرزمان نیز  در برابر دیدگانمان در خون خود غلتیده و به سوی معبود پر می کشیدند و عده بیشتری نیز زخمی شده و با یادگاری پرافتخار به پشت جبهه منتقل می شدند. عملیات به پایان رسیده و ما نیز به مقر خود در پشت جبهه رفتیم بی صبرانه منتظر دیدن علیرضا بودم که دوستان ما را لیلی و مجنون می نامیدند ولی گویی از آمدنش خبری نبود، خدایا نکند اتفاقی افتاده باشد.


پس از مدتی انتظار ناباورانه خبر شهادت آن بزرگمرد را شنیدم آری شهید دکتر علیرضا فیروزی به آرزوی دیرینه اش دست یافته بود و ما را در غم هجران خود تنها گذاشت. او شاعری توانا بود که اشعارش را زنده یاد نصرالله مردانی در کتاب شهیدان شاعر ذکر نموده است و نقاش چیره دستی بود که هم اینک تابلوهای زیبایش زینت بخش هر کوی و برزن و موزه های شهداست و یاد او همواره چون چراغی پرفروغ فرارویمان است تا در طلاطم زندگی و هیاهوهای آن راهمان را گم نکنیم او زیباترین واژه های عشق و ایثار را به ما آموخت و سرسبز ترین جوانه های امید را در ضمیرم رویاند.


در وصیت نامه او می خوانیم که:می خواهم آخرین تابلو نقاشیم را را با رنگ سرخ خون نقاشی کنم و آخرین شعرم را برای شهادت بگویم می خواهم شهید شوم روحش شاد و راهش پر رهرو باد.